1/21/2011

باز هم در عوالم وقت شناسی

یک عالمه مهمان دعوت کرده ایم برای آخر هفته. دوست و رفیق و فک و فامیل. از راههای دور و نزدیک میان. مهمانی را انداخته ایم توی یک رستوران. رستوران چسبیده است به یک هتل که کسانی که از راه خیلی دور میان بتونن شب اونجا بمونن.

رفته بودیم رستوران برای سفارش غذا و برنامه ریزی. مدیر رستوران می پرسید برای چه ساعتی مهمانهاتون را دعوت کرده اید. گفتیم برای ۸. گفت باید حواستون باشه هر چقدر کسی از راه دورتر بیاد زودتر می رسه. اینه که اونهایی که از راه خیلی دور میان حتما ساعت ۸ دم رستوران هستن و اونهایی که از راههای نزدیکتر میان تا میان برسن می شه ۸ونیم. اینه که غذا را ساعت ۸ونیم سرو می کنیم. توی دلم فکر می کردم که باید به دوستای ایرانی حتما خبر بدم که حواسشون باشه که خیلی دیر نیان وگرنه سرشون بی کلاه می مونه.

مامان سیتا زنگ زده بود. می پرسید فکری هم برای بعد از ظهر مهمونها کردید؟ ما با افتخار گفتیم بله. رستوران ساعت ۵ باز می کنه و مدیر رستوران موافقت کرده که اگه کسی زودتر خواست می تونه بره توی رستوران یک ته بندی ای بکنه.

مامان سیتا یک مکثی می کنه و می گه تا جایی که من می دونم تموم کسانی که از شهرهای دیگه می یان و توی هتل می مونن می خوان صبح زود راه بیفتن. اینه که همشون دیر که برسن ساعت ۲ اونجا هستن. فکر کنم بهتره از هتل بپرسیم ببینیم می شه ما کیک بپزیم بیاریم و اونها بهمون سرویس و قهوه بدن که بعد از ظهر یک پذیرایی کوچیکی بکنیم از کسانی که توی هتل هستن...

من همچنان توی کف این برنامه ریزی آلمانی ها مونده ام. یعنی من الان اونقدر آلمانی شده ام که بدونم وقتی کسی برای ۸ دعوته ممکنه برنامه ریزی کنه که ۵ اونجا باشه... اما دیگه۲ بعد از ظهر؟‌ می دونید؟‌ به این فکر می کنن که ما تا می رسیم خسته ایم. بریم توی هتل یک دوش بگیریم یک چرتی بزنیم. مهمونی هم که ۸ شب شروع می شه معمولا تا ۳-۴ صبح ادامه داره. خلاصه اینجوری نباشه که از راه رسیده و خسته و کوفته بخواهیم بریم مهمونی.

فکر مهمونی های ایران به خصوص عقد و عروسی ها از کله ام بیرون نمی ره. دایی من کارت داده بود برای عروسی دخترش. توی کارت نوشته بود از ساعت ۷ تا ۱۱ شب. مامان اینای من ساعت ۷ونیم که رسیده بودن دیده بودن هیچ کس توی تالار نیست. تلفن زده بودن که خبر بگیرن، بعد دایی من، یعنی بابای عروس را از خواب پرونده بودن!!!‌

12:23 AM نوشا   -   7 نظر

 

1/13/2011

بخش تازه

گفتم که گفته باشم که بدانید که در اینجا (اگر باشیم و باشید و بلاگ اسپات برقرار باشد و...) تا ۱۸ سال آینده علاوه بر داستانهای نینوچکا داستانهای خاله سوسکه و دست و پای بلوریِ زاد و ولدش را خواهید خواند. همین. :)

11:03 PM نوشا   -   20 نظر

 

1/04/2011

روزمره کریسمسی ۳

این قسمت درواقع پشت صحنه "روزمره های کریسمسی" ۲۰۱۰ و آخرین قسمت ماجرا هست.

شام کریسمس دعوت بودیم خانه مامان بابای ٬هم عروس٬ آلمانی. باباهه یک آقای فرانسوی هست که سالهاست آلمان زندگی می کنه. خانمه هم یک خانم آلمانی بامزه هست که همیشه منو یاد خاله ام می اندازه.

برادر سیتا و خانمش و دختر کوچکشون باید از جنوب آلمان می آمدند. تا یک روز قبل اصلا مشخص نبود که بتونن بیان یا نه چون دختر کوچولوشون مریض بود و یک هفته توی بیمارستان بود و بعد که از بیمارستان در آمده بود یک هفته گرفتار باکتری هایی بود که توی بیمارستان دچارشون شده بود. بعد که تصمیم گرفتن که علیرغم مریضی بیان، دقیقا خورد به یخبندان جاده ها. ما از رادیو و تلویزیون اخبار جاده ها را پی گیری می کردیم و می دونستیم که کار ساده ای نیست رانندگی حدود ۵۰۰ کلیومتر با این وضعیت. مخصوصا که توی اتوبانی که مسیر اونها بود از ساعتها پیش یک تصادف شده بود و بیشتر از ۳۰ کیلومتر راهبندان بود. بعد از ۷-۸ ساعت رانندگی بالاخره تسلیم شدند و زنگ زدند که ما مجبوریم شب بین راه بمونیم و فردا صبح ادامه می دیم.

خلاصه روز ۲۴ ام وقتی که شنیدیم که به سلامت به مقصد رسیده اند همه ما نفس راحتی کشیدیم. ما هم حدود ۵۰ کیلومتر راه داشتیم تا محل مهمونی که به خیر گذشت. وقتی که رسیدیم دیدیم کوچولوهه حالش بهتره و خوشحال و خوشبین فکر کردیم که همه چیز دیگه به خوبی و خوشی سپری شده و شب آرومی خواهیم داشت. بعد شروع کردیم به باز کردن کادوها. بعد از چند دقیقه برادر سیتا حالش بد شد جوری که نمی تونست بنشینه. رفت که دراز بکشه و بعد حالش اونقدر بد شد که مجبور شدیم زنگ بزنیم پزشک اورژانس بیاد خونه. یک خانم دکتری بود که آمد و نیم ساعتی بود و رفت. دارو نوشت که باید از داروخانه می گرفتی. بعد حالا پیدا کردن
داروخانه ای که شب کریسمس باز باشه هم برای خودش ماجرایی هست که باید جدی گرفته بشه. باید اول نگاه کنی توی روزنامه ببینی کدام داروخانه شب کریسمس باز هست.

خلاصه خانم برادره و پدرش شال و کلاه کردن و رفتن دنبال دارو و ما موندیم به انتظار. داروها هم آمدند و با دو سه ساعت تاخیر بالاخره همه نشستیم سر میز شام، دست و رو شسته و گرسنه منتظر پیش غذا که سوپ سیب زمینی بود (که طبیعتا سوپ سیب زمینی هم سوپ سنتی آلمان هست).

آقای خونه آمد با یک سوپخوری و اعلام کرد که یکی از سوپخوری ها از دست خانمش افتاده و کل آشپزخونه با سوپ یکی شده. خودتون را بگذارید جای خانم خونه. اول نوه یک ساله تون یک هفته توی بیمارستان باشه بعدش از بیمارستان در بیاد و دوباره مریض بشه. بعد اون استرس جاده ها. بعد دامادتون مریض و پزشک اورژانس بیاد خونه. بعد هم غذاتون اینطوری بزنه گند بزنه به آشپزخونه و زندگی.

من هر لحظه منتظر بودم که صدای جیغی چیزی از آشپزخونه بشنوم. صدای ناله ای نفرینی. اما بر خلاف انتظار خبری از این قبیل نبود. به درخواست صاحبخانه ما سوپمان را خوردیم، در حالی که خانم خونه توی آشپزخونه مشغول تمیزکردن در و دیوار بود. بعد دخترشان رفت کمک مامانه که آشپزخانه را تمیز کنه که مادرش بتونه سوپش را بخوره. خانمه که اومد باز هم منتظر بودم که حالش گرفته باشه یا عصبی باشه یا غرولندی بکنه... اما یک جور بامزه ای نشست به سوپش را خوردن و برامون تعریف کرد که چطوری ظرف سوپ از دستش افتاده و یک کمی خودش و شوهرش را مسخره کرد که چقدر دست و پا چلفتی هستن و خلاصه یک جوری خیلی با خوش اخلاقی سوپش را خورد و یکی دو نفر دیگه هم باهاش همراهی کردن که تنها نمونه و باقی قسمت های شام به خیر گذشت و شب سپری شد خلاصه.

من تمام مدت تو این فکر بودم که توی ایران اگه بود من شاید تمام زنهایی که می شناختم حتما یک جیغی می زدن یا یک جوری یک تلافی ای سر شوهری، بچه ای،‌ کابینت آشپزخانه ای چیزی در می آوردن. با خودم فکر می کردم چقدر خوبه که آدم بدونه که جایی هست که آدمهاش مثل انبار باروت منتظر یک جرقه نیستن که منفجر بشن. که به خاطر چیزهای خیلی کوچک مثل یک سوپ بی خاصیت قابل از کوره در رفتن نیستن. آدمهایی که زندگی روشون اونقدر فشار نمی یاره که هر چیز کوچکی بتونه منفجرشون کنه. گفتم اینو هم بنویسم توی وبلاگم که شما هم بدونید که آدمهایی هستن که اونقدر پر نیست دلشون... که بدونید اصلا طبیعی نیست که آدم اینقدر دلش از همه چیز پر باشه و سر هر چیز کوچیکی منفجر بشه. گفتم که بدونید که برای شما هم عادی نشه.

4:27 PM نوشا   -   6 نظر

 

1/01/2011

۲۰۱۱

صدای ترقه های سال نو امروز هم ادامه داره. آدم را به یاد ۴شنبه سوری می اندازه.

توی تعطیلات بین کریسمس و سال نو به خاطر سرماخوردگی سیتا یک جورایی خانه نشین شدیم و من طبیعتا مقادیر زیادی وبلاگ خوندم و ‌هرچند که معمولا حوصله دامن زدن به گیس کشی های وبلاگی را ندارم، اما امان از بی کاری.

بحث این روزهای وبلاگستان بحث رفتن از ایران و یا ماندن در ایران، و جشن گرفتن یا نگرفتن کریسمس و سال نو با خارجی ها، و تبریک گفتن یا نگفتن سال نو هست. در مورد بحث اول همچنان حوصله وارد شدن به گیس کشی های وبلاگی را ندارم. در مورد بحث دوم فکر می کنم همیشه خوبه که آدم به قضایا از دید مثبت نگاه کنه. من اگر اینجا هستم به دور از فرهنگ و آداب و رسوم خودم چرا نباید با این ملت جشن شان را جشن بگیرم و علاوه بر اون جشن خودم را هم جشن بگیرم؟ چرا باید انتخاب کنم؟‌ چرا روز سال تحویل میلادی بنشینم توی خانه خودم و عزا بگیرم که چرا نوروز نیست و چرا مردم اینجا نوروز را جشن نمی گیرند؟‌

خلاصه من که تحویل سال ۲۰۱۱ را جشن گرفتم و امیدوارم سال ۲۰۱۱ برای ما و همه شما سال خوبی باشه. ۳ ماه دیگه هم نوروز را جشن می گیرم و باز هم امیدوارم که برای همه سال خوبی باشه.

قسمت آخر روزمره های کریسمسی مونده توی آرشیو که باید به زودی دستی به سروگوشش بکشم و آپلود کنم. تا اونموقع خوش باشید و شاد باشید و شنگول.

6:52 PM نوشا   -   2 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015