3/26/2011

سال نو دهه نو مبارک

آخرین آخر هفته سال باید بین شنبه شب کنسرت نوروزی رفتن و مهمانی رفتن به صرف سبزی پلو ماهی انتخاب می کردیم. خوب ما هم سبزی پلو ماهی را انتخاب کردیم که حداقل رسما به استقبال نوروز رفته باشیم. نه فقط به دلیل اینکه اصفهانی هستیم ها... کنسرت نوروزی رفتن دسته جمعی باشه می چسبه اما تصور کنید من و سیتا تنهایی بریم کنسرت دامبولی دیشول، اون که هیچی نمی فهمه من هم که نمی تونم تکون بخورم. اینه که ترجیحا سبزی پلو ماهی و یک جمع کوچک دوستانه را ترجیح می دی.

یک شنبه شب خیلی قبل از سال تحویل مامان بابا زنگ زدن پیشاپیش عید را تبریک بگن. خانه تکانی برده بودشان می خواستند بروند بخوابند.

سال تحویل اینجا کمی بعد از ۱۲ شب بود و بعد از مدتها ماهواره را روشن کردم به امید یک برنامه نوروزی. سال تحویل شد و من همچنان از این کانال به اون کانال. همه کانالها با هم آهنگ پخش می کردن لیلا فروهر یا هایده یا داریوش. سر آهنگ های داریوش و هایده سیتا می گفت چرا اینقدر آهنگ غمگین میاد... گفتم نه بابا اینها آهنگ های خیلی قشنگ نوروزی هستن که تو معنی شون را نمی فهمی. سر آهنگ لیلا فروهر سیتا می گفت شما ایرانی ها کلا ملت بامزه ای هستید ها. می گفتم چطور؟‌ می گفت نمی دونم. یک جورایی بامزه است دیگه. می تونی تصور کنی که توی آلمان بعد از سال تحویل یک نفر بیاد پشت تلویزیون همینجوری قر بده و آواز بخونه؟‌ اینجا معمولا بعد از سال تحویل آتش بازی و اینهاست. می گفت زنگ بزن به مامانت اینها تبریک بگو... گفتم بابا همه خوابن فحشم می دن.

سیتا را فرستادم توی رختخواب و بعد از نیم ساعت این طرف اونطرف کردن کانالها خودم هم تسلیم شدم و رفتم برای خواب.

دوشنبه صبح روز اول عید بود. باید حتما می رفتم سر کار. این روزها سرم خیلی شلوغه و باید پروژه هایی که دستم هست را به سر و سامان برسانم. معمولا همیشه روز اول عید مرخصی می گیرم اینطرف آنطرف زنگ می زنم عید مبارکی یا همینجوری می رم توی شهر می گردم و به خودم احترام می گذارم. این بار نمی شد که مرخصی بگیرم. بعد فکر کردم که صبح برم سر کار و بعد از ظهر را مرخصی بگیرم که حداقل بتونم به ایران زنگ بزنم چون شب که بشه کلا خط ها خط نمی ده دیگه.

بعد با خودم فکر کردم من که دارم می رم سر کار روز عیدیه... یک حالی هم به ملت بدم. سر ظهر رفتم برای همه بستنی گرفتم و ایمیل زدم که ساعت ۲ همه بیاین به مناسبت شروع بهار و شروع سال ۱۳۹۰ ایرانی بستنی بخورید. خلاصه ساعت ۲ ملت آمدند و کلی کار فرهنگی انجام دادیم و برایشان تعریف کردم که نوروز چی هست و تاریخ هجری شمسی چی هست و تقویم ایرانی چه مدلی هست و ... اون بی نواها هم که زیر بار منت بستنی بودند مجبور بودند وانمود کنند که این ها خیلی اطلاعات جالبی هست و کلا خودشون را مشتاق نشون بدن که برای اعیاد بعدی ایرانی هم چیزی بهشان بماسته.

بعد از بستنی خوران آمدم خانه و زنگ زدم به خانه مامان بزرگه. روز اول عید همیشه همه خونه مامان بزرگه هستن و اگر زود بجنبی می تونی با یک ایل آدم عید مبارکی کنی و مجبور نیستی بعدش به تک کشون زنگ بزنی. خلاصه نیم ساعتی شماره گیری می کنی تا خط آزاد می کنه و بعد با حدود ۳۵ نفر حرف می زنی. وقتی که حرف می زنی هم که حتما باید راه بری. اینه که بعد از ۲۱۰ دقیقه تلفن و پیاده روی احساس می کنی پاهات دارن از جا کنده می شن.

حالا امیدوارم که سال جدید و دهه جدید برای همه شما سال خوبی باشه و سرحال و خوشحال و شاد و شنگول و منگول و حبه انگور باشید.

12:14 PM نوشا   -   3 نظر

 

3/11/2011

خاله اشرف

خاله اشرف را خدا بیامرزه. چند سال پیش عمرش را داد به شما و رفت. پیر زن بامزه ای بود. هیچ وقت نفهمیدیم چرا ازدواج نکرده. همیشه به ما می گفت درس بخونین که مثل من نشین. می گفت من اگه مکتب رفته بودم یکی منو می ستد کنج خونه نمی نشستم یک عمر. اینو همیشه در گوشی می گفت و قبل و بعدش هم ریز ریز می خندید.

کلا پایه خنده بود. همش از دست این و اون حرص می خورد و بد و بیراه می گفت. اونوقت بد و بیراه گفتنش اونقدر بامزه بود که پایه خنده می شد. یک بار از بسکه هی آه می کشید که چرا هیچ وقت عروس نشده ، گفتیم براش یک عروسی الکی خاله بازی راه بندازیم. یکی از پسرهای نوجوان فامیل که نوه نتیجه خواهرش می شد را نشوندیم سر سفره و روی کله شون قند سابیدیم و انکحت و زوجت خوندیم. اینقدر خوشش شده بود که نگو. سر بله گفتن هم پوستمون را کند از بسکه ناز اومد.

یکی از چیزهاییش که همیشه پایه خنده ما بود حرص خوردنش از دست جورابش بود. می نشست پاش را روی زمین دراز می کرد و بعد می خواست جوراب پاش کنه. ته جورابش را می گرفت و می کشید روی پاش. همیشه خدا حرص می خورد که کفی جورابش اومده روی پاش و باید دوباره جورابه را در بیاره و از نو بپوشه. اکثر مواقع وقتی بار دوم یا سوم که جوراب را بالاخره درست پاش کرده بود می دیدی که درز جوراب بیرونه یعنی وارونه بوده از اول. اونوقت دیگه واقعا کفری می شد و بد و بیراه می گفت. ما هم همیشه می خندیدیم بهش. اصلا جوراب پوشیدنش برای ما همیشه مایه تفریح بود.

حالا که جوری شده که ایستاده دیگه نمی تونم انگشتهای پامو ببینم،‌هر روز صبح که می خوام جورابم را پام کنم و هی اینور اونور می شم که یک جوری خودم را برسونم به نوک پام یاد خاله اشرف می افتم. هر روز صبح خنده ام می گیره از وضعیت خودم و از یاد کردن خاله اشرف و جوراب پوشیدنش.

5:56 PM نوشا   -   3 نظر

 

3/01/2011

بروکسل آخر

دو روز ماموریت کاری بودم بروکسل. نشست آخر یک پروژه بود. بروکسل سال قبل را که خاطرتان هست. امسال اما کم ماجراتر بود. هتل این بار بهتر بود و ماجراهای آسانسور و غیره تکرار نشد. این بار هم با قطار آمده بودم که دوباره گیر رانندگی دوستان نباشم. بعد از مدت کوتاهی می فهمی که به دلیل وجود یک موجود زنده نسبتا گنده و نسبتا سنگین در بطن مبارک که مرتب در حال پشتک وارو زدن هست، سفر کلا به سادگی ای که تصور می کردی نیست. کلا همه چیز دور کند پیش می ره.

تاخیر
تا رسیدن به هتل باید دو بار قطار عوض می کردم. عمدا چمدانم را سبک برداشته بودم که حمل و نقلش مشکل نباشه. ایستگاه اول کلن بود که باید نیم ساعت منتظر قطار بعدی می شدم. خوشحال بودم که صبح یکشنبه خیلی شلوغ نیست و قطار حتما تاخیر نداره. نیم ساعت صبر کردم، کمی قدم زدم توی ایستگاه قطار بعد و رفتم روی سکو... در کمال ناباوری دیدم که نوشته ۴۰ دقیقه تاخیر. باید توجه کنید که قطارآلمان معمولا بین ۵ تا ۱۰ دقیقه ممکن هست که تاخیر داشته باشه و در روزهای شلوغ شاید تا ۲۰ دقیقه. اما ۴۰ دقیقه صبح روز یکشنبه واقعا چیزی هست که به شانس خوب شما در یک یکشنبه سرد بستگی داره و نه هیچ چیز دیگه. ۴۰ دقیقه در سرما صبر می کنی و آمدن و رفتن قطارها را نگاه می کنی.

سکو
یک آقایی که قیافه اش به هندی ها می خوره می ره جلوی تابلوی اعلانات و میاد به انگلیسی از خانمی که کنار تو ایستاده می پرسه این قطار بروکسل مگه از همین سکوی ۶ نمی ره پس چرا اینجا نوشته ۴. من می رم روی تابلوی دیجیتالی را نگاه می کنم و می بینم ای داد از سکوی ۶ باید بری به ۴ و این به این معنی هست که باید یک سری کامل پله بری پایین و از راهرو رد بشی و بری از پله های سکوی ۴ بری بالا. مجبور هستی که از پله بری چون آسانسور و پله برقی کلی اونطرف تر هست و خیلی وقت نداری. به همین زودی احساس می کنی که بالا پایین رفتن از پله و راه رفتن ساده نیست برات. فکر کنید به روزی که بعد از مدتها رفته اید ورزش و کلی دراز نشست زده اید. روز بعدش حالی را دارید که من این روزها دارم.

چهل سالگی
به آقای هندی می گی بدو سکوی ۴ و خودت را به سکوی ۴ می رسونی و منتظر می مونی. توی قطار می نشینی و یک نفس راحتی می کشی. نوتبوکت را باز می کنی و یکی از فیلمهای جدید را انتخاب می کنی: ٬چهل سالگی٬. با خودت می گی آخی، فروتن و لیلا حاتمی،‌ چه خوب که یک فیلم با چنین ترکیبی داری که ببینی. فیلم را نگاه می کنی. با خودت فکر می کنی ترکیب فروتن و لیلا حاتمی واقعا ترکیب خسته کننده ای هست. می دونی که اگه توی خونه بودی تا به حال یا رفته بودی سراغ اینترنت یا مشغول اتوکاری ای چیزی شده بودی. اما توی قطار با خودت کلنجار می ری که تا آخر ببینی فیلم را.

هتل
به دلایل مختلف از جمله سرمای هوا و پله های فراوان و غیره تصمیم می گیری که به جای استفاده از مترو تاکسی بگیری. تاکسی ۲۵ یورو پیاده ات می کنه که امیدواری کارفرما بهت پس بده اگر نه هم به جهنم.

می ری توی هتل و کم کم ساعت می شه ۵ که باید بری توی لابی هتل با بقیه جزيیات جلسه فردا را هماهنگ کنی. خوشبختانه ملت تصمیم می گیرند که در هتل شام بخورن و این کار را خیلی ساده تر می کنه.

آقای سوییسی
تا وقتی که نشستی کسی چیزی نمی بینه. وقتی که بلند می شی همه یک نگاهی به شکمت می کنن و یکی یکی بهت تبریک می گن. آقای سویسی می گه که خانم اون هم باردار هست. یادمه که خانمش ۳ سال پیش هم باردار بود. می پرسم بچه دوم؟ می گه آره. بچه خیلی چیز خوبیه. کل زندگی آدم را عوض می کنه. بعد قیافه اش عوض می شه و می گه البته زایمان بده. می گه خانم من زایمان خیلی سختی داشت و من تمام مدت پیشش بودم و خیلی خاطره بدی دارم. همه جا خون آلود و ... می گه خانمم خودش اینقدر خاطره بدی نداره که من دارم.

با خودم فکر می کنم این اولین بار هست که تجربه یک مرد را می شنوم از زایمان همسرش. ولی باز تاکید می کنه که بچه دار شدن واقعا تجربه خوبی هست و زندگی آدم را عوض می کنه و ...

خانم پروفسور
یک خانم پروفسور هست که از فنلاند میاد. تقریبا هم سن مامان من. توی کشورهای مختلف زندگی کرده. آلمان،‌ اتریش،‌ فنلاند، بلژیک ... هر کدام چندین سال. این بار می گه که دختر بزرگش الان باردار هست و دو هفته دیگه منتظر بچه هست. می گه که سه تا دختر داره. من با خودم فکر می کنم که با سه تا بچه و اینهمه جا به جا شدن و پروفسور چه موجودی باید باشی واقعا... یک جورایی کلا احساس می کنم که خیلی بیشتر براش احترام قایلم. یعنی کسی که بتونه زندگی شخصی خودش را با همسر و سه تا بچه مدیریت کنه و در کار هم چنین موفقیتی داشته باشه واقعا یک جورهایی تحسین برانگیزه.

جلسه
احتمالا از اونجایی که هول هم هستی برای جلسه فردا، شب هم درست خوابت نمی بره مخصوصا که باید یک چیزی را هم پرزنت کنی. صبح زود دوش می گیری و ‌چمدونت را می بندی. باید اتاق را تحویل بدی و چمدون را با خودت ببری به محل جلسه که از اونجا بتونی مستقیم بری به ایستگاه قطار.

با بقیه ساعت هشت و نیم وعده کرده ای. همه آمده اند و راه می افتید به سمت ایستگاه مترو. حضور مبارکتون هست که آقایون معمولا سریعتر از خانمها راه می رن و این بار می خوان که به مترو برسن و سرد هم هست یعنی با سرعت دو سه برابر معمول هم راه می رن و تو با کوله پشتی و چمدونت که پشت سرت می کشی دنبال آقایون می دوی. خانم منشی پروژه متوجه می شه و بر می گرده که تنها نباشی. آقایون که در حال پرواز هستن راههای میان بر زیادی هم پیدا کرده اند که همگی شامل مقادیر زیادی پله هست. توی یکی از پله ها خانم منشی به دادت می رسه و بعد یکباره خانم پروفسور بر می گرده و می گه من دستم خالیه چمدونت را بده به من بیارم. تعارف می کنی که نه خوبه. اما خانم پروفسور این حرفها حالیش نیست. چمدونت را می گیره و می گه این پسرها خیلی تند می رن آدم به گرد پاشون نمی رسه. تو با خودت فکر می کنی آخرش زنها یک جور دیگه حال همدیگر را می فهمند. فاصله تا مترو یک جوری طی می شه و بعد از مترو تا ساختمان جلسه هم به همین ترتیب طی می شه و وقتی که می رسی به ساختمان احساس می کنی که پاهات دارن از کار می افتن.

جلسه برگزار می شه تا عصر و همه چیز به خوبی و خوشی سپری می شه و پروژه بعد از سه سال به پایان می رسه و همه خوشحال و شادان از همدیگر خداحافظی می کنند.

شکلات
با خودت حساب می کنی که تا حرکت قطار هنوز ۲ ساعت وقت داری. از منشی پروژه که اونجا را بهتر می شناسه می پرسی که توی ایستگاه قطار هم می تونی شکلات بلژیکی بخری یا نه. یکی از آقایون که دوست دختر سابقش مال بروکسل بوده می گه که یک جایی را می شناسه که شکلات بلژیکی اصل داره و می تونه با من و خانم منشی بیاد و نشونمون بده. می گه خیلی نزدیک ایستگاه قطار هست و از ایستگاه مترو که بیرون میای فقط باید بری سمت راست.

بعد ما از ایستگاه مترو میایم بیرون و می ریم دنبال این آقاهه سمت راست... بعد می ریم و می ریم و بعد می ریم سمت چپ... بعد می ریم و می ریم و ... طبق معمول اینجور مواقع به خودم لعنت می کنم که به حرف آقایون در این زمینه اعتماد کرده ام و نپرسیده ام که دقیقا چقدر راه هست. بعد از حدود ۲۰ دقیقه می گه آها... داریم نزدیک می شیم. ۵ دقیقه دیگه بیشتر راه نیست!!!

شکلات بلژیکی
خلاصه به حالی می رسی به مغازه مورد نظر. مغازه مورد نظر بیشتر شبیه طلا و جواهر فروشی های خیلی لوکس هست. پشت ویترین جعبه های شکلات چیده شده چه جعبه هایی! ارزون ترین جعبه ای که می بینی ۹ تا دونه شکلات کوچولو توش هست به قیمت ۱۴ یورو... به همین ترتیب قیمت می ره بالا تا حدود ۴۰ یورو و آقاهه می گه طبقه بالا که بری شکلات های لوکس تر هم هست.

با خودت موندی که حالا این همه راه آمدیم. اما یک دونه شکلات بخری اندازه پشت ناخنت به ۲-۳ یورو که اصلا حرامه که... خلاصه کلی کل کل می کنی با خود اصفهانی ات و در نهایت یک جعبه می خری که دست خالی نمانده باشی.

نیم ساعت دیگه توی ایستگاه قطار هستی و هنوز یک ساعتی وقت داری تا قطار بیاد. هوا هم سرد... دوباره می چپی توی فروشگاههای ایستگاه قطار و دوباره شکلات می خری از اون هایی که روش عکسهای خوشمزه انداخته و مخصوصا برای توریستهایی مثل بنده روش نوشته شکلات اریجینال بلژیکی...

پله
توی بروکسل پوستت کنده می شه از بسکه پله بالا پایین می ری. با خودت فکر می کنی توی آلمان همیشه یک راه نجاتی هست به اسم پله برقی یا آسانسور. کلا قانونه که باید همیشه یک مسیری برای کسانی که روی ویلچر هستن یا کسانی که با کالسکه بچه هستن وجود داشته باشه. اما توی بلژیک از این خبرها نیست. حتی توی ایستگاه مرکزی قطار اگر جاهایی هم پله برقی بود، اکثرا یک طرفه بود و معمولا هم جهتش به همون سمتی بود که به تو نمی خوره.

بازگشت
توی مسیر برگشت یک شانس دیگه به لیلا حاتمی می دی و این بار ٬بی پولی٬ را می بینی و واقعا خوشت می یاد، هم از بازی ها و هم از فیلمنامه. یعنی فیلم اونقدر خوش ساخت هست که بتونی از دست کارهای نقش اول و دوم حرص بخوری.
یکی دوبار قطار عوض می کنی. ساعت ۱۰ شب که می رسی به ولایت خودتون که سیتا اومده دنبالت یک نفسی به راحتی می کشی و با خودت فکر می کنی اینهمه چیز را چطوری بنویسم توی وبلاگ. کی اصلا حوصله داره اینهمه روده درازی را بخونه...

10:11 AM نوشا   -   12 نظر

 






نینوچکا صبورترین دوست من در تمام روزهای خوش خلقی و بد خلقی است. امان از وقتیکه او هم حالش گرفته باشه...

آدرس
خانه
تماس
فید خوان


این ها سایتهایی هستند که معمولا مرتب بهشون سر می زنم... بعضی هاشون را واقعا دوست دارم و هر بار روحم تازه می شه از خوندن نوشته های جدیدشون... بعضی ها هم کلا طاقت فرساست خوندن نوشته هاشون اما باید!!.


گلمریم
Only Some Words
آشپزخانه کوچک من
وقتی همه خواب‌ند
پیاده رو
شادی
صاب مرده
سر هرمس
یک سرخپوست خوب
گفت و چای
انجمن دفاع از حقوق کودکان
گوشه
آهو نمی شوی...
آوای زندگی
اسپریچو نوشت
بانوی گیلک
باید بنویسم
برای تو - جیران
بلوط
حقوقدان پاریسی
خیاط باشی
در قند قزل آلا
روزنگار خانم شین
زن روزهای ابری
زن زمینی
زنانه‌ها
زن‌نوشت
سه روز پیش - مرضیه رسولی
فسیل متفکر
لنگ‌دراز
لی‌لی
ماه هفت شب - بهاره رهنما
میچکا کلی
بی بی مهرو - افغان
بدون مرز
بن بست خاك و آرزو



آرشیو
January 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
May 2012
June 2012
July 2012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
March 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
April 2014
June 2014
July 2014
August 2014
October 2014
January 2015
March 2015
April 2015